حرف آخر ... آخر حرف !

 

 

گفتند بنویس. خیلی وقت است خودکار و برگه دستت نگرفته ای. من اما مدت ها بود که نوشتن از یادم

رفته بود. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. داشتم اما همه شان خلاصه شده بود توی یک بغض

بزرگ که جا خشک کرده بود توی گلو. همیشه، سال که به روزهای آخرش میرسد، این بی قراری ها که 

نمی دانم سر و کله شان از کجا پیدا می شود، هوار می شود روی دلم. این بغض عجیب و غریب هم که

دیگر جای خود. از غصه نیست... از دلتنگی نیست... از نبودن نیست... از نرسیدن هم نیست... 

به گمانم بغض این روزها باید از یک شایِ کوچک باشد که به وسعت تمام تنهایی هایم بزرگ می شود.

حالا هم که دارم این کلمات را از سر این شادیِ کوچک کنار هم می چینم تا آخرین پست امسال باشد،

مخاطب نوشته هایم "تو" نیست... مخاطب نوشته هایم "شما" ئید...

شما که آمدید و رفتید... شما که آمدید و ماندید... شما که خواندید و مرهم شدید و شما که نخواسته

زخمی کاشتید به قشنگی تمام نهال های باغچه پدربزرگ... حالا که نشسته ام به نوشتن، می بینم

که چقدر این رفت و آمد ها را دوست داشتم. دنیای کوچکم چیزی نبود جز یک کوچه باریک که انتهایش

ختم میشد به یک نردبان کوچک. نردبانی برای آنها که باید می رفتند....

دنیای من با همین رفت و آمدها بود که معنا پیدا کرد. من با همین رفت و آمد ها بود که قد کشیدم. که

بزرگ شدم. انقدر که دستم رسید به بچگی هایم. انقدر که فهمیدم تقویم امسال هم به آخر رسید و من

بزرگ تر از قبل شدم. با تمام این بودن ها و نبودن هایی که گاهی نوشتن از آنها یک دریا، اشک میبرَد !

حالا که قرار است این نوشته را هم به آخر برسانم، می خواهم که "ممنونم" بنشانم بین این جمله ها

تا نشان تان بدهم که چقدر رنگ پاشیدید به سیاهی بی قراری هایم....

چقدر مرهم شدید برای بی مرهمی ام... و چقدر هم سفره شدید... هم سفره منی که تمام دلخوشی

هایش خلاصه می شود توی این قاب سیاه که نامش را گذاشته است: "دریا لباس خاکی پدرم بود"

ببخشایید اگر نام نمی برم از بودنتان یا نام نمی برم از رفتن تان که بوی مهتاب آسمان میداد.

اما بی گمان نام تان روزی قافیه ترانه ای خواهد شد که بوی بهار نرفته را میدهد !

 

خاص نوشت:

تمام مردهای مسافر را به خدا خواهم سپرد... خودت گفتی که باورم بشود که تو هم یکی از اینهایی ...

خدا پشت و پناهت باشد مرد مسافرم!

 

منتظر نوشت:

تقویم هم به آخر رسید... اما شما هنوز از راه نرسیده اید! کمی سریع تر قدم بردارید آقا سید مهدی...

این صدای عمر ما است که می گذرد !

 

عذر نوشت:

ببخش اگر در بودنم کوتاهی کردم... میخواستم لیلی ترین باشم. اما شعر کار دستم داد...

 

"برای تو" نوشت:

دختر خوبی می شدم... اگر می ماندی !

 

قدم نوشت:

مثل هر سال به هوای بوی پراهنت می آیم که جا گذاشته ای بین رمل های فکه... مگر خودت به

پستچی پیغام نداده بودی که بیایم... من هم آمدم !! خودت را نشانم بده ...

 

آخر نوشت:

ای که تو مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

 

این پست باشد برای ...

 

من که عشق نمی دانستم !!

میدانستم آقا ؟؟ تو یادم دادی. آمدی کنار گوشم گفتی: بنویسـ ـــــــــــــ ....

من هم نوشتم.

گفتی غلط است، باید نمره قبولی بگیری.

آمدم کربلا. نمره قبولی ندادی. عشق را از بر کردم، باز هم ندادی...

انصافت را خوش آقا جان!!

این منی که حالا این نوشته ها را برای تو رج به رج می بافد، چله گرفته است.

به جان علمدارت چهل زخم که روی این روح بی صاحبِ من خورده است چیز کمی نیست...

این چهل بار غزل نوشتن و چهل بار شاعر شدن چیز کمی نیست آقا ...

این که چهل بار تشنگی را قافیه غزلهایم کنم، کم نیست!

اینکه چهل بار بنشینم مدام از روی عشق دیکته بنویسم و دست آخر هم ردم کنی، کم نیست...

 

آقا، چهل بار مردن کم است؟!

به والله کم نیست...

شاعری که چهل بار بمیرد و زنده شود، دیگر شاعر نیست ... می شود لیلی ...

لیلی در به در دیدی ... لیلی که مجنون شود دیدی ... لیلی که چهل بار بین الحرمین را با پای پیاده

گز کند دیدی ؟!

 

آقا... انصافت را خوش !

 

 

من نوشت :

پیراهن مشکی ات، بوی پیراهن یوسف را میدهد. خودت بگو چقدر دلدادگی خرج کنم برای زلیخا شدنم!

 

من نوشت:

هیــــ/س ! بگذار صدای روضه را بشنوم. انگار کسی میخواند :

آقای منم ...
اللهم اجعل محیای َ محیای ِ من...
من برای تو گریه میکنم
تو برای من ...آقای من...
سامون بده
لیلای من
یک خبری به مجنون بده
من که مُردم کرب و بلات و نشون بده
سامون بده
میگم عاشقم
اما خودم بهتر میدونم که نالایقم...
دنیای من ...

 

بسم الله...

 

دریا هرچقدر هم که بزرگ تر باشد، باز هم لباس خاکی پدر من است... حتما با تمام موج ها و بی

ساحلی اش... اینجا را که ساختم فکر نمیکردم دلتنگی هایم را قد بلندتر کند. اصلا دیدم توی کلمه جا

نمی شود. دلتنگی را باید توی چشم جا کرد.

دلتنگی تمام نمی شود... از بین هم نمی رود. باید قانون نیوتونی بیاید و دوباره بگوید: که دلتنگی نه از

بین می رود و نه نیست و نابود می شود. دلتنگی فقط از شلی به شکلی تغییر حالت میدهد. گاهی هم

بیشتر می شود! بیشتر و بیشتر...

مثلا وقتی توی چشمانت باشد، خودش را توی اشک نشان میدهد. توی بهشت زهرا یا قطعه 27 باشد،

خودش را توی بین الحرمین نشانت میدهد. دلتنگی هیچ وقت توی کلمه جا نمی شود...

 

یک خانه تکانی برای اینجا که نامش تمام دلتنگی های دنیا را هوار میکند توی چشمام، لازم بود !!

 

 

یک:

شب ها

خواب که دیر می آید

قاب عکس کودکی ات را در گهواره تکاه می دهد:

 

« لالای لای لای گل لاله

ببین بابا چه بی حاله

لالای لای لای گل گندم

امان از حرفای مردم »

 

و تفنگ اسباب بازی ات را

در دست می گیرد

و به آرزوهای دوردست شلیک میکند

اما خواب همچنان دیر می آید

اما او همچنان آرزوهایش را شماره میکند

اما او همچنان گهواره ات را تکان میدهد

تا سپیده از راه برسد

و تو در گهواره بزرگ شوی

و تو در گهواره داماد شوی

و تو در گهواره شهید شوی

تا سپیده خوشبخت ترین عروس روستایمان باشد

تا مادر هر شب

برای گهواره خالی

لالایی بخواند:

 

لالای لای لای گل لاله...

لالای لای لای گل گندم...

 (شبیه اسماعیل، اسماعیل محمدپور، سوره مهر)

 

 

دو:

در تمام طول جنگ حاضر نشده بود بی وضو نماز بخواند. باز هم تصمیم گرفت، هر طور شده آب پیدا کند.

بند پوتین ها را بست و چیزی نگذشته بود که با قمقمه ای پر آب برگشت. مشغوب وضو بود که صدای

خمپاره را شنید. نگاهی به دست های جدا شده خود انداخت و چشمانش بسته شد.

 (تا هنوز، داستانهای 55 کلمه ای دفاع مقدس، محمدعلی محمدی، سوره مهر)

 

سه :

من معتقدم که شما دختر خانم ها، غیر از درس خواندن باید کتاب هم بخوانید. لابد در مدارستان

کتابخانه هست. حتما کتاب های خوب را که معلمان خوب معین خواهند کرد، بگیرید و بخوانید. علاوه بر

اینکه درسهایتان را می خوانید، با کتاب هم آشنا بشوید و انس پیدا کنید.

( من و کتاب، سخنان مقام معظم رهبری پیرامون کتاب و کتاب خوانی، سوره مهر)

 

 


آقا اجازه ! دست خودم نیست، خسته ام

در درس عشق، من صف آخر نشسته ام


یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید

درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید


آقا اجازه ! بغض گرفته گلویمان

انقدر رد شدیم که رفت آبرویمان


استاد عشق ! صاحب عالم ! گل بهشت

باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت ...



شاگرد نوشت:

عزیز جون گفت: دلت را بردار و برو جمکران ... چاه جمکران دوای تمام دلتنگی هایت می شود!

...

آقا سید مهدی !!

آمدم... درست به همان آدرسی که عزیز جون می گفت !!

تا خواستم از دلتنگی هایم بگویم، گفتند: تعطیل است! چاه پر از دلتنگی های قدیمی ست، جا برای این

جدیدی ها نداریم !

.

...

آقا می شود آدرس صندوق پستی تان را برایم بفرسنید...

اجازه ؟؟!! ما مدت هاست که از دلتنگی مُرده ایم !



اندوه سارا

 

 

نقطه، سر خط آب ،بابا، نا ندارد
از بس که دستش پینه بسته نا ندارد

سارا نمی فهمد چرا در بین آن ها
بابا که از جنگ آمده یک پا ندارد

بابا هوای سینه اش ابری ست، سارا!
اما کسی در فکر بابا نیست، سارا!

از بس که سرفه کرده دیگر نا ندارد
اما نمیداند دلیلش چیست سارا

بابا برایم قصه می گویی دوباره
از آسمان از ابر از باران، ستاره

از عشق می گویم برایت خوب سارا
از مردهای عاشقی که تکه پاره ...

 سارا کجایی دیکته ..._ خانم پدر رفت
از پیش ما دیروز تنها، بی خبر رفت

خانم معلم چشم هایش خیس شد، بعد
نقطه، سرخط، عاقبت _ بابا _ سفر رفت

( الهام فرامرزی نیا )

 

آخر نوشت :

سارا هر وقت که دلش می گیرد، شعر می نویسد ...

اما این روزها تمام شعرهایش بوی گاز خردل سرفه های بابا را گرفته است !!

این پست یشکش به سارا و تمام بی قراری هایش ...

 

 

خانه ی دلتنگی هایم دوساله می شود بــا بـــ .../ ا

 

اردیبهشت که می رسد همه چیز می شود دو ساله ...

اینجا،

من،

دل تنگی ه...ایم،

اصلا همه چیز،

اما نبودنت می شود دو هزار ساله ... ( اینجا را با بغض بخوانید !!)

انگار که داستان اصحاب کهف دوباره تکرار شود، من چشمانم را می بندم و تو از دفتر مشق کلاس اولم

فرار می کنی.

انقدر که پوتین هایت می رسند به فکـــــــــــ/ه

...

( این قسمت را اگر با تشنگی بخوانید بهتر است !!)

انقدر که جا می مانی همانجا و بعد هیچ وقت توی قایم باشک هایم پیدا نمی شوی !

من هنوز چشم گذاشته ام.

ده

بیست

سی

چهل

نه طاقتم به صد نمی رسد !

بیــــــــام ؟!!

لای عطر بهارنارنجِ حیاط مادربزرگ گم ات کرده ام یا بی قراری های خودم ؟!

راستی دو سال بیشتر است یا دو هزار سال ؟!!

دوسال یعنی دوهزار سال که من میان برج های این شهر که هیچ پنجره ای ندارند ، توی دفترهایم مردی

( این مرد را می توانید یک بابای خوب فرض کنید!!)  را نقاشی میکنم که هنوز هیچ لالایی را مهمان

چشمان یعقوب نکرده است!

خودت خوب میدانی که وسعت  خاله بازی های بچگی هایمان انقدر نبود که تو سر از سرزمینی دربیاوری

که هیچ کجای نقشه نشانش نداده است... (فکه غریب است و قریب !!)

امروز هم تمام اینجا یا شاید هم تمام من که مدت هاست بی تو، توی این شهر نفس می کشم دو

ساله می شود ...

دو سال است که هیچ راهی، که هیچ چمدانی من را به تو نمی رساند.

دو سال است که تمام نبودن های دنیا را توی این قاب سیاه، رنگ رنگ میکنم تا شاید، راه آسمان از

قطعه 27 بهشت زهرا بگذرد.

تا شاید من برسم

تا

شاید

تو از راه برسی ...! ( اینجای داستان ... (!!!))

 

مرهم نوشت :

یــا انیس من لا انـــیس لــ/ه

 

 

آه ! پرستــوها ...

 

 

- تکرار میکنم، اگه پرستو ها پرواز کردند، بگین!! لطفا جواب بدین ...

صدا در فضا پخش می شد. بی سیم روشن مانده بود. کمی آن طرف تر بی سیم چی غرق خون بود.

پرستوها در آسمان اوج می گرفتند. بی آنکه کسی آنها را بنگرد.

پاییز آن سال، پاییزی استثنائی بود. در میان پرندگان مسافر، پرستوهایی به چشم می خورد که با

دست هایشان پرواز می کردند.

 

کتاب نوشت:

فرشته ها- داستانک های رسول یونان- نشر مشکی

 

بی مادر نوشت :

مادر دو بخش است

"ما" و "در"

و قصه ی یتیمی ما از کنار همین در شروع شد !

 

 

پنج شنــبه ها ...

 

 

عکست را پنج‌شنبه‌ها می‌بوسم
یا می‌گریم تو را و یا می‌بوسم
باور دارم که زنده هستی وقتی ـ
من را می‌بوسی و تو را می‌بوسم

 

 

نیامدم ...

 

نگفتم که می آیم. بی خبر آمدم. گفتم شاید توی بی خبری، خبری باشد. آمدم. اما فکه نیامدم. اصلا

آمدنم به چه درد میخورد وقتی تو قافیه غزلهایم نمی شوی. وقتی قاصدک نمی شوی برای چشمان کم

سویم ...

وقتی نیستی ...

وقتی بابا نمی شوی ...!

نیامدم

دیدی که نیامدم ...

اما قدمهایم من را برد شلمچه ... آنجا تمام دلگیر نوشت هایم را رج به رج توی دار قالی نبودنت بافتم.

نیامدم فکه. شاید هیچ وقت هم نیایم. وقتی هیچ صندوق پستی نگاهم را برایت نمی فرستد. وقتی هیچ

کتاب  کلاس اولی "بابا آمد"  را برایم بخش نمیکند.

نمی آیم

پای آمدن هم ندارم !!

دلم، پاهایم، چشمهایم تاول زده اند ...

می ترسم همین رمل هایی که تنها بهانه رفتنت بود، زمین گیرم کنند... بعد یادم برود که قرار است نفس

بکشم ... که قرار است تو پیدا شوی ... که قرار است برای آمدنت اسفند دود کنیم ...

که قرار است منتظر پیراهنت باشم تا بویت را توی چشمانم بچکاند.

نیامدم ...

نمی آیم ...

نوبتی هم که باشد، نوبت توست ...

کنار بیدمجنون، همانجا که بی قراری هایم را تازه میکند، دو قدم مانده به میعادگاه همیشگی مان

منتظرت می مانم.

 

 

نرفته نوشت :

اگر شد، نامه ای برایش پست کن !

بگو که سالهاست یعقوب منتظر پیراهن است ...

 

دلگیر نوشت :

بابا با  " سـین" شروع نمی شود

اما

تمام سفره های هفت سین ما، بی بابا ست !!

 

غمـــت مباد !!!

 

غربت و غم، اشک دو چشم ترم / بازنویس از سر خط دخترم 

قصه روزی که پدر بود و جنگ / پای سفر، خط خطر بود وجنگ

معبر و مین بود و پدر یا حسین / خط کمین بود و پدر، یا حسین 

خانه ای از عشق خدا سنگرش / حال و هوای دگری در سرش 

فارغ از این خاک، خدایی شدن / همدم مرغان هوایی شدن 

قصه لب تشنگی و نان خشک / خط ترک روی لب و بوی مشک 

نقطه سر خط و پایان جنگ / دایره هشتم دوران جنگ  

صبح ظفر آمد و برگشتم / با دل پر ترکش و زخم تنم  

نقطه سر خط و دیگر تمام /  جان تو و خط پدر

                                                                   والسلام !

 

غمت مباد پدر !!

من برگشتم.

هرچند از رفتن، رسیدن نصیبم نشد. اما ماندم … به گمانم رفتن، ماندن است. دلتنگی هایم ماندن

است. نوشته هایم ماندن است و تو ماندنی تر از همه ی اینهایی ...

گفتم شاید با رفتن دلتنگی هایم از دفتر مشق کلاس اول خط بخورد اما نشد … انگار هیچ وقت نمیشود.

رفتم اما دوباره همان مداد تراشیده شده ی کلاس اولم من را کشاند به اینجا ...

به نوشتن

به تو

به غروب

به فکه

به شلمچه

به غربت بچه های کربلای پنج

به نگاه حاج حسین که قلم می گذارد توی دستم

به خودم

همه ی نوشته هایم ختم شد به بودنت … بودنم و بودنش …

و چقدر زیباست این بودن ها و نبودن ها

که

تو نباشی

او نباشد

و

تنها من باشم …

و

روی شانه هایم این نبودن ها سنگینی کند!!

اما غمم نیست …

مدت هاست که غمم نیست !!

راستش این روزها

دوکوهه را

ساختمان مقداد را

خودم را

تو را

قطعه 27 را شعر میکنم !!

 

برگشت نوشت :

دلتنگی من را کشاند به اینجا …

ببخش اگر قرار است دریا همیشه لباس خاکی پدرم باشد !!

 

راه گــــ م کرده ام ...

 

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش

 

براي يك بار هم كه شده نگاهم نكن. دوست ندارم اين از اصل جا مانده را نگاه كني ...!!

ببين اين روزها چقدر راحت شانه بالا مي اندازم و مي گويم : بي خيال ... اين نيز بگذرد ....

اما نمي گذرد ... نمي گذرد اين روزها ... زمان مي رود ... تو مي روي ... قطار* هم مي رود اما من هنوز

نرسيده ام !

به هيچ چيز نرسيده ام.

به تو

به تو

به تو ...

به خودم !!

قدم هايم هنوز به خودم نرسيده است. هر روز به جاي اينكه، برسم توي خودم غرق مي شوم ...!!

مگر نگفتي، رفتن رسيدن است. پس چرا نمي روم ؟ چرا نمي رسم ؟!!

نگاهم نكن !

نمي خواهم بداني كه ماه هاست چشمانم رنگ غربت بهشت زهرا را به خودش نگرفته است

نمي خواهم بداني كه ديگر دلتنگ نمي شوم ...

چشمانت را ببند ... نمي خواهم دوري ام را ببيني ... از خودت ... از راهت ... از نامت ... !!

اين روزها، وقتي جلوي آينه مي ايستم به دختري كه هيچ شباهتي به من ندارد، سلام مي كنم.

غريبه شده ام ... باورت مي شود ... راه خانه را گم كرده ام ... راه تو را گم كرده ام ...!!

هنوزم كه هنوزم ميان آدم هاي اين شهر، ميان تنهايي خودم، دلم به تنها قاب عكس بين الحرمينِ روي

ديوار اتاقم دل خوشم !

به عكسي كه تو از توي قاب، به چشمانم مي خندي ...!!

راستش خسته ام ...

خسته ام از بزرگ شدنم ... دلم مي خواست بچه بودم. بچه بودم و تو را توي خاله بازي هايم گم

مي كردم.

بعد براي عروسك هايم لالايي مي خواندم كه تو مي آيي ...

تو نيا ...

مدت هاست كه آمدي ... آمدن مال من است !!

صبر كن

بايد

چادر

كوله

و

كتاني ام را

با خودم بياورم !!

دستم را بگير ، من غواصي بلد نيستم. احتمال غرق شدنم زياد است !!!

 

 

قيصر نوشت :

قطار مي رود

تو مي روي

تمام ايستگاه مي رود

و من چقدر ساده ام

كه سال هاي سال

كنار اين قطار رفته ايستاده ام

و همچنان

به نرده هاي اين ايستگاه رفته

تكيه داده ام !!

 

خسته نوشت :

دلم مي خواهد تمام كتاب هايم را از برادران كارامازوف گرفته تا صد سال تنهايي ماركز را

تمام فيلم هايم را از كارگرداني تاركوفسكي تا پلانسكي را

تمام نقدهاي ادبي ام را از مكتب نهليست گرفته تا رئاليسم جادويي را

تمام خودم را

تمام داستان هايم را

تمام شعر هايم را

بريزم توي آب ... !!

مي خواهم

دلـــم را بياورم فكه ... بعد انقدر زار بزنم تا دست نوازشت را روي سرم بكشي ...

 

دیده نوشت : 

اگر تا به حال نديده ايد كه كسي خودش را گم كرده است

نويسنده اين سطور، خود گم كرده است ...

راه گم كرده است ...!!

مي روم

شايد رفتنم كمي قرار بدهد به بي قراري هايم ...!!

 

 

التماس نوشت :

دعــا كنيد اين ...

( جاي سه نقطه هر چه دلتان خواست بگذاريد.)

 

 

حسرت نوشت :

خدا نکند كه كسي خودش را گم كند !!

 

شايد نوشت :

شايد رفتن، بر نگشتن باشد.

اگر برنگشتن برايم رقم خورد

حلال كنيد اين حقير را ...!

 

شــ کـــ ســ تــــ ه ام !



در دلم هر غروب می ریزم، غصه های تمام عالم را

زیر و رو می کنند پنداری، در درونم هزار و یک بم را


سال هفتاد و چند خورشیدی، مردی آمد غریب و خاکی پوش

پشت هم هی مثال می آورد، زینب و کوفه و محرم را


مادرم گریه کرد و فهمیدم، گریه یعنی پدر نمی آید
بچه بودم پدر! نفهمیدم، واژه ای مثل جنگ مبهم را


با همان دست کوچکم رفتم، پاک کردم نگاه خیسش را
قول دادم که خوب تر باشم، برندارم مداد مریم را


بعد از آن هی سپیدتر می شد،موی مادر و قصه هایش آه!
اینکه بیژن به چاه افتاده ست، این که دیوی سیاه رستم را...


در همین کوچه ها قدم می زد، مادرم با پدر که باران بود
آه! شاید هنوز یادش هست، کوچه آن خاطرات نم نم را


"عبدالحسین انصاری"



دلگیر نوشت 1 :

بین کلاس اول و دوم بود که دیدمش. توی سلف.

اشاره کرد که برم سمتش.

رفتم. زل زد توی چشمام و گفت :

تو می دونی این مقنعه رنگ روشنت باعث انحراف جوونا میشه ؟!!

گفتم : من ؟!! اما مقنعه ام رنگش آبیه... خیلی هم روشن نیست !!

گفت : تو که چادر سرت میکنی باید رعایت کنی. این مقنعه با شلوار لی ... شهدا خون دادن که امثال من و

تو ... بد نیست یه وقتایی به بهشت زهرا هم سر بزنی تا خیلی چیزا یادت بیاد ...

هیچی نگفتم.

اما داغی یه آه، هنوزم که هنوزه مونده روی دلـــــــــــــــم !!!


خدا، از دست بعضی از بنده هات دلگیرم !!!!!!

دلگیر ........



دلگیر نوشت 2 :

تو که باشی ...

من سرپا می مانم ! مثل درخت ...

نباشی حال و روزم همین است ... شکسته ...


دلگیر نوشت 3 :

تمام بابا های توی دفتر مشق کلاس اولم را خط زدم ...!!!!!!!!




 

 

 

دل که نباشد برای نوشتن همه نوشته هایت می شود، پی نوشت ...

مثل حالا ...

 

پ.ن ۱:

آن دورترها نشستی و تماشایم می کنی

بعد من

مدام از این سرما یخ می زنم ...

یخ می زنم ...

باورت می شود که دردهایم به مغز استخوان رسیده است ...؟؟!!

 

پ.ن ۲:

من راه بهشت زهرا را گم کرده ام ...

راه تو ...

اصلا راه همه ...

راه خودم ...

مدت هاست که

غلط می نویسم

غلط راه می روم

اما باور نمی کنند که غلط نیستم ...!!

من منم ...

هنوز که هنوز است درگیر توام

هنوز از توی قاب نداشته ات زل می زنی به دلم

و

یادم می آوری

که

الهی و ربی من لی غیرک ...

 

پ.ن۳:

کاش جایی بود تا دلتنگی هایم را به باد می دادم و

انقدر دردهایم را هوار می کشیدم

که ...

 

پ.ن۴:

خُ دا

من تو را می خواهم ...

لطفا همه ی خودت را به من بده ...!!

 

پ.ن ۵:

مدت هاست که مرا دیوانه می خوانند

تو باورم کن ...!!

 

 

 

 

کجای منطقه جا ماندی که من به جان تو خشنودم

نشان به این که تو این جایی، به بی نشانی تو خشنودم

 

تو در کجای زمین هستی ؟! به آسمان نکند رفتی ؟!!

من از زمین و زمان تنها به آسمان تو خشنودم

 

به شانه های تو محتاجم دلم گرفته، بیا برگرد

ستاره مال خودت باشد، به کهکشان تو خشنودم

 

انار زخمی سارا را چقدر پز بدهد دارا ؟؟!

به آب های جهان بابا که من به نان تو خشنودم

 

مگر نه این که پدر باید برایش ارثیه بگذارد

من از تو هیچ نمی خواهم، به استخوان تو خشنودم

 

 

( آرش پور علیزاده )

 

 

 

 

 

 

بی دل نوشت :

فقط همین یک بار، بی سر و سامانی ام را تاب بیاور ...

همین یک بار ...

قرار به رفتن بود. میدانم. خیلی خوب هم می دانم.

اما حالا که قرارمان به رفتن یا به قول تو رسیدن است، بگذار دلتنگی هایم را تمدید کنم.

گفتی کربلا که بروم، بی قراری ام که هیچ ...

اما

همه ی بی تابی هایم را تاب می آورم !!

نگفتی این ضریح شش گوشه در به درم می کند !

اصلا تا به حال دربه در دیده ای ؟!!!

نگاهم کن.

مثل بار قبل ...

چادرم را سرم کرده ام. کوله پشتی ام را برداشته ام. کتانی هایم را ببین. همه چیز برای رفتن مهیاست!

 

بگذار مرثیه ام را بخوانم !

گوشت را بیاور جلو ...

من دلم را جا گذاشتم. با سنجاق قفلی ضمیمه اش کردم به بال تک گنجشک بین الحرمین ...

 

تاب بیاور !

قرار نیست روضه بخوانم ...

فقط محض رضای خدا، دیوانگی کسی که نزدیک محرم، از کربلا برمی گردد را باور کن ...!!

 

شال سیاهم را بده

من مدت هاست که عازم رفتنم ...!!!

 

بی قرار نوشت :

عاشورا

..

....

 فکه که رفتی، بی بابایی ات را برای رقیه سه ساله قصیده کن ...

من ؟!!

 

من قافیه خوب نمی دانم.

اما

خوب بلدم برای موهای پریشان بابای رقیه غزل ببافم !!

 

 

سکوت نوشت :

هیس !!

علی اصغر خواب عمو عباس می بیند.

مبادا بیدارش کنی ؟!!

 

 

 

 

 فقط همین یک بار دلتنگی هایم را تاب بیاور !

همین یک بار ...

بگذار چادر عربی را سرم کنم ...

کوله پشتی ام را روی دوشم بگذارم و جلوی قاب بین الحرمین دیوار اتاقم زار بزنم ...

بعد تو بیایی و دستم را بگیری و ...!!

 

من هنوز هم که هنوز است خاکستر می شوم ...

خوب نگاهم کن ...

حالا تو لیلی و من مجنون ...

این مجنونت مدت هاست که آواره است ...

نگذار آواره تر شود ... نگذار بی دل تر شود ...

 

من کجا و حرم تو کجا لیلایم ...؟؟!!!

من هنوز بلد نیستم نامت را بر قامت قافیه غزل هایم قدقامت کنم !

من هنوز اندر خم یک کوچه از دنیای دستان توام ارباب ...

آواره تر نخواه مرا ...

من هنوز برای موهای پریشان تو مرثیه ای نخوانده ام ...

من هنوز دعای عرفه ام را با بغض و بغضم را با دعای عرفه یکی درمیان خواب می بینم ...!!

 

سوختن را می بینی مولا ...؟!!

من هنوز بند انگشتانم به ضریحت نرسیده که دلم را جا گذاشته ام ...

وای به حالم که نگاهم حرمت را قاب بگیرد !

 

محض رضای چشمان حرم ندیده ام ، رحم کن ...

خراب می آیم ... خراب ترم کن ...!!

 

-------------------------------------------------------------------------

یک ... دو ... سه ...

قدم هایم را می شمارم و درست سر عدد ۱۴ میرسم .

نوشته : عمره دانشجویی ....

و من ...

و من ...

و من ...

می سوزم ... خاکستر می شوم ...

و کسی انگار دلم را می خواند که بلند می گوید :

مهمان ارباب می شوی ؟؟!

و من

و من

و من ....

 

زار می زنم که می آیم اما پاهایم ...

همین ها که اسیرم کرده اند، نمی گذارند ...!

 

و

آن وقت تو می آیی و دستم را می گیری ...

و

من ...

همچنان می سوزم ...

مهربانم

تمام غزلهایم نذر نگاهت ...

قربانی دلم را ببین ...؟؟!!

 مال تو ...!

 

خاص نوشت :

پلکهایت را ورق بزن ...

شاید پیدایم کنی ... همانجا ... کنار اشک هایت ...

وقتی روضه ارباب می خواندی و رقیه سه ساله ...

من هنوز بوی پیراهن مشکی تو را با پیراهن یوسف عوض نمی کنم ...

حالا که نگاهم به گرد چشمانت نمی رسد،

بار یک بار هم که شده لیلی بودن را باور کن، درست مثل همان وقت که کنار گوشم می خواندی :

آقای منم ...
اللهم اجعل محیای َ محیای ِ من...
من برای تو گریه میکنم
تو برای من ...آقای من...
سامون بده
لیلای من
یک خبری به مجنون بده
من که مردم کرب و بلات و نشون بده
سامون بده
میگم عاشقم
اما خودم بهتر میدونم که نالایقم...
دنیای من ...

 

عام نوشت :

به چشم دل ببین ذره تا کجا برود

به خواب هم نمیدید کربلا برود ...!!

 

ح.ل.ا.ل کنید ...!

 

حرف حساب !

 

من دیده ام

روی سیم خاردار خوابیدنت را

زیر رگبار سهمگین گلوله ها ...

هنوز به یاد دارم

که چگونه

تانک های دشمن تو را به سیم خاردار دوختند

یادم هست دلاور

من دیده ام

ولی دختر همسایه ندیده است ...

شاید اگر فیلم رشادتت را دیده بود

دکمه های مانتو اش را هیچ وقت گم نمی کرد !

شاید اگر من

به جای شعرهای عاشقانه برایش از تو می گفتم

حداقل روسری اش را یک وجب جلو می کشید ...

من فیلم آن روز را دیده ام

که حتی باد هم صورت معصومت را نوازش می کرد

ولی خیلی ها یادشان نمی آید !

دیگر نام تو را بر کوچه های شهرشان نمی گذارند

ستاره های سینمایشان را از تو فداکارتر می دانند !

اما من میدانم

دیپلم هم نداشتی

سردار و سرهنگ هم نبودی !

از سربند یا حسین می شناختندت ...

از رابطه با امام زمان می گفتی نه از معاملات میلیونی و اختلاس

تو حتی نصفه جیره غذایت را می بخشیدی ...

پس آقا زاده هم نبودی

دهقان زاده بودی و تنها فرزند خانواده ...

و عصای دست پدر پیرت

پدرت می گفت خودت را به خیش می بستی

تا زمین را شخم بزنی

و

آن شب خودت را به سیم خاردار بستی

تا همسنگرانت را درو نکنند !!

اصلا روی سیم خاردار خوابیدن مال دهقان زاده هاست !

آقازاده ها روی اسکناس می خوابند

راستی از پدر پیرت چه خبر ؟!

خدا کند لااقل بنیاد شهید یک تراکتور قسطی به او داده باشند

تا زمینش را شخم بزند ...

خدا کند ...!!

 

 

گلایه نوشت :

این روزها حال همه ما خوب است ...

ملالی نیست جز ...!!

 

 

جای خالی ات ...

 

 

خسته نشدی ؟!

از بس نشستی

با یک لبخند طبیعی

چشم انتظاری همه ما را نگاه کردی ؟!

خودم می گویم

که بی آنکه برایم عروسکی خریده باشی !

هر روز گردگیری ات می کنم ...

به چشم هات نگاه می اندازم

و

صورتم را روبه را می کنم !

 

هنوز بالای عکست نوار سیاه نچسبانده ایم

و

مادر هنوز کفشت را به کسی نمی دهد که بپوشد !!

و

اشک های روی آستینش هنوز خشک نشده اند !

 

راستی قرار نیست بیایی ؟!

مدت هاست

که برای آمدنت

اسفند دود کرده ایم ...!!

 

 

عذر تقصیر نوشت :

نبودنم تنها بهانه ای بود که فقط کمی بودنم را باور کنم !

همین ...

تو ببخش مرا ...

 

سپاس نوشت :

این سپاس نوشت باشد برای تمامی کسانی که برای دانشگاه رفتن مان دعا کردند !!

 

  

38 = 2 - 40

 

این روزها حس و حالم کمی غریب است یا شاید هم عجیب ...

دلم باران می خواهد

از این باران ها که شُرشُر صدا بدهند !

شُرشُر صدا بدهند

و

من زیرشان تا می توانم بغض هایم را تازه کنم !

 

دلم !

دلم یک شش گوشه می خواهد.

همانجا که میعادگاه مجنون هاست !

همانجا که لیلی با مجنون هم قافیه می شود !

همانجا که تا بغضت گرفت، می خوانی :

" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد ...."

آن وقت ذکر  " کاشف الکرب " های نصفه نیمه ات جلوی چشمانت می آیند

و

برای سیرابی چشمانت

آب می خواهی از سقای خوش قد و بالای حسین ...

 

این طور موقع ها که مجنون بازی هایت را کم می آوری،

دستان خالی ات را

جلوی آقا زاده بنی هاشم

با افتخار دراز می کنی و می گویی :

آقا ببخشید، می شود یک کمی آ ...

آب را نمی گویی !

فقط می گذاری

دستان خالی ات را ببیند

تا

خودش هرچه صلاح دانست توی دستانت جا بدهد !

دستانت را بیش تر از قبل دراز می کنی

و

اینبار اینگونه خطابش می کنی :

عمو عباس رقیه ، می شود فقط کمی ...

و

او نگاهش را می پاشد روی دستانت و تو مجنون می شوی !

مجنون تر !!

انقدر که وقتی قیس بنی عامر می پرسدت :

که چگونه مجنون تر شدی ؟!!

تو

میان کهکشان راه شیری ،

شاید روی آخرین ستاره اش ،

نشانی علقمه و فرات را می کشی و سقایی که دست ندارد !

و

قیس حیران می ماند

که مگر بی دست، می توان کسی را مجنون تر کرد ؟!!

 

 

شاعر نوشت :

ساقی سلام خرد و خرابیم... جرعه ای
ساقی سلام تشنه ء آبیم... جرعه ای

ساقی سلام بر تو و بر چشم مست تو
ساقی سلام بر تو و بر هر دو دست تو

ساقی سلام سرمه به چشم عطش بزن
ساقی سلام خنده به خشم عطش بزن

دستت اگر فتاد ولی جان گرفته ای
مشکی پر از فرات به دندان گرفته ای

آبی اگر نبود فدای سرت، سوار
آبی اگر نبود برایم عطش بیار

 

پای تو !

 

 

پای تو را که بعد تو گم کرده بود کفش

غمگین نشسته بود سیاه و کبود کفش

 

او با تو راه آمده بود آن قدر که مانند

تو شعر گفته و شاعر نبود کفش

 

با شعر هایت آن قدر او راه رفته بود

انگشت های پای تو را می سرود کفش

 

پرسید : « پا برهنه ای از این خانه رفته ای ؟! »

- وقتی دهان باز تعجب گشود کفش -

 

- « وقتی که تو نیستی که به پایت کنی مرا

انگار مرده است و ندارد وجود کفش »

 

شب خواب رفته بود به امید این که باز

با پای تو بلند شود صبح زود کفش

 

امروز صبح زود ولی پشت در نبود

دنبال پای گمشده ات رفته بود کفش ...

 

( محمد حسین ابراهیمی )

 

برایِ ...

 

برای طهورا و دلتنگی هایش

.

...

برای آقا معلم و مهربانی هایش ...!!

 

 

خودتان گفتید که هر وقت دلت گرفت، بنویس .

اما هر بار که خواستم بنویسم غصه نداشتن تان انقدر روی دلم سنگینی کرد که

حرف آخرم را

و آخر حرفم را

با بغض خوردم !

 

یادتان می آید همیشه برایمان حافظ می خواندید :

" گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید 

  گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید "

آقای معلم !

پس کو سر آمدن غمم ؟!

پس چرا ماهم نیامد ؟!

نکند آمد و من اندر خم کوچه های غفلتم نفهمیدم !

 

راستی آقای معلم پس چرا من نمی رسم ؟!

چرا هر روز که می گذرد فاصله ام به اندازه چند سال نوری می شود !

اجازه؟!

می شود زخم های دلم را نشانتان بدهم !

اجازه ؟!

مرهم می خواهم !

نگذارید غصه بی مرهمی بی تابم کند.

 

هنوزم که هنوز است دیر می رسم آقای معلم !

دیر می رسم سر کلاس عاشقی و مدام جلوی بی اعتباری نامم غیبت  می خورم !

 

اجازه ؟!

راستش کلی نامه پست نکرده دارم که هنوز برایتان نفرستاده ام !

شما کجایید ؟!

کجای نقشه می شود "فکه" را پیدا کرد ؟!

خانه جدیدتان کجاست ؟

کدام قطعه؟!...

کدام ردیف؟!..

کدام مزار شهید گمنام ؟!

 

اجازه ؟

هنوز بوی یوسف پیراهنتان را پشت نیمکت دل شاگرد تجدیدی تان جا گذاشته اید !

اجازه ؟

طاقتی ندارم، می شود هنوز که بوی شهریور نرسیده همین امشب وساطت دلم را بکنید ...!

 

 

دل تنگ نوشت :

خواستم این پست را بنویسم برای

دلَ م ...

دلَ ت ...

دلَ ش ...

دیدم انقدر دل می شود که ...

 

خواسم بنویسم برای

دل تنگی های َم ...

دل تنگی های َت ...

دلتنگی های َش ...

دیدم انقدر دلتنگی می شود ...

اما خودت بگذار پای همه " برایِ " های پیش آمده و نیامده ات ...

 

 

اسئلک نوشت :

من و خداوند هر روز صبح فراموش می کنیم ...

" او " خطاهای مرا ...

و

" من " لطف او را ...!

نکند عیدی من یادش برود ؟!

 

 

 

  هر آنچه گذشت از فضیلت شب قدر 

.

.

.

.

.

.

 

نگاه من اما به شب اول محرم است ....!

 

 

حوالی دلتنگی ..

 

شیری در خانه نداریم اما مادر تمام غربت یتیمی ام را وصله دستان خالی ام می کند ...

و ...

و روانه ی رواق چشمانت ...

امشب که منتظرت بودیم، نیامدی ... راستی ثانیه ها اندر خم کدام کوچه نگاهت را گم کرده اند؟!

می شود در را برایم باز کنی ...

فقط کمی ...

می دانم که مرهمی ندارم ...

فقط کمی بگذار قربان صدقه ی سَرَت بروم ...!!

می شود کمی از درد خودم هم برایت بگویم ...؟!

می شود دیگر توی بسترت نخوابی ؟!

می شود دوباره یتیمم نکنی ...

می شود

می شود ..

می شود یک دل سیر نگاهت کنم ...

یک دل سیر برای روزهای مبادا ...

برای روزهایی که دوباره زخم یتیمی ام سر باز می کنند !

 

قربان سَرَت ... فقط نگو که درد می کند همانجا که مهمان شمشیر شد ...

ببین دلم را ...

دلم را ببین ...

 

دل من بیشتر درد می کند ...

دل درد خیلی سخت است ... خیلی سخت است ب .. ا ... ب...ا

 

مرد نخلستان های کوفه بلند شو ...

چاه منتظر است ...

کوفه منتظر است ...

یتیم منتظر است ...

من هم م.ن.ت.ظ.ر ...!!

بلند شو ...

دوباره بی بابا علی شدن سخت است ...!!

 

 امید نوشت :  

به دلم بَرات شده بابام میاد امشب ... 

 

غصه نوشت :

می شود فقط کمی از غصه دق کرد ؟؟!

 

کوچه نوشت :

 سایه تون سنگینه مولا  

 کجا رفته اون چشاتون  

کوچه خیلی وقته مونده  

چشم به راه قدماتون 

 

 

ماه رمضان امسال

روزه ام را با درد افطار ميكنم

و سحر ها با درد _نگاه _تو

مي خوانم :

اللهم اني اسئلك "نگاه"....

اللهم اني اسئلك "درد"...

اللهم اني اسئلك ...

ببخش كه عربي نمي دانم...

اصلا مگر مي شود "نگاه" را ترجمه كرد ؟!

 

(.....)

 

 

 

می شود فقط یک بار دیگر جوابم را بدهی ...؟!

 

s234n5odp13arxftc557.jpg

 الو سلام، آسمان ؟!

                      بهشت ؟!

                               منزل خدا ؟!

و آن طرف فرشته ای جواب میدهد: - شما ؟

 

- من از زمین شماره را گرفته ام، خدا کجاست ؟

و باز هم جواب میدهد چه مهربان صدا :

 

چه خوب شد که آمدی، خدا سفارش تو را

به عشق و آفتاب داده است و بعد هم به ما

 

- به او بگو که پلک کوچه هفته هاست که می پَرد

ولی کسی قدم نمی زند سکوت کوچه را !

 

دلم برای پر زدن دوباره لک زده، زمین

چه نا نجیب بال را گرفته از پرنده ها !

 

و قطع شد. الو ... الو ... کسی نبود، هیچ کس

دوباره می شود گرفت نه ؟ خیال بود یا ...؟

 

ولی کسی کنار من نجیب و آسمان به دست

کسی که قد او بلند از زمین گرفته تا ...

 

نشسته بود پیش من، فقط دو آه فاصله

کسی که مثل هیچ کس نبود جز خود خدا ...

 

 

بی اعتبار نوشت :

اعتبار دلم که تمام می شود دستم به بلندای محبتت نمی رسد، محبوبم ...!!

میشود دائمی کنی دل خسته ام را ...؟؟!

 

 

39 = 1 - 40

 

وقتی که می آیی چشمانم قامت چار شانه ات را قاب می گیرد ...!!

عمو عباس چرا ایستاده ای ...؟؟!!

بیا تا درد یتیمی ام را نشانت دهم !

راستی علمت کجاست عموی خوبم ؟

قوت زانوهای بابا !!

دستانت را کجای فرات جا گذاشته ای ؟

بگذار زیر چادر خاکی ام پنهانش کنم ...

نکند بابا ببیند و ...

نکند عمه ببیند و ...

عمو میشود قربان  لبان ترک خورده ات شوم ؟!

عمو چرا سرت پایین است ؟ سرت را بالا بگیر تا خیالم راحت شود که بابا هنوز بی علمدار نیست ...

عمو کمی جلوتر بیا می خواهم موهایت را شانه کنم !

بعد از تو هم موهای بابا حسین را ...

نگاه به گوشم نکن عمو عباسم ...!!

چیزی نیست ...

هر دردی را می شود تحمل کرد جز دوری بابا را ...

عمو دستانت را که بگیرم می رسانی ام به بابا ؟؟

 

بی بابا نوشت :

عمو عباس رقیه ؟؟!!

تو خبری از بابای من نداری ؟!

میدانی با لب تشنه کجای فکه جا مانده است ؟!

عمو عباس ، بابا ، تشنه ...

عمو عباس ، من ، بابا ...

 

غصه نوشت :

اگر آمدی دیدی صدای سوختن آمد ، دلی دارد می سوزد !

دلی لیلی اش را گم کرده ...

راستی تو نشانی از لیلی اش داری ؟!

می دانی عمو عباسش کجاست ؟!!

 

 

 

به من گقته اند شما یار ، شما سرباز می خواهی.

من اما سربازی نرفته ام ...

تفنگ دست گرفتن را حتی بلد نیستم.

جارو کردن و گردگیری اما میدانم، ظرف شستن را هم بلدم ...

آقا ...!!

بگذار من خانه ات را جارو کنم.

ظرف هایت را بشورم.

اتاقت را گردگیری کنم.

نمی دانم ...

اما بگذار با شما باشم، با شما بمانم، با شما بمیرم !!

 

"سقا خانه"

 

 

بی قرار نوشت :

  من  از سکون و تب و انتظار، خسته شدم 

  زمین! ببخش مرا می روم به دنبالش ...

 

 

بابا جون !

 

لا...لا...گل پونه ...

نه ! خوابم نمی برد.خیلی وقت است که چشم های بابا ندیده ام روی هم نمی رود !

بچه که بودم وقتی خوابم نمی برد عزیز جون می گفت : ستاره ها را بشمار ! و من  به جای ستاره ها

روزهای نبودنت را می شمرم !!

راستی بابا، یازده سال نبودنت یعنی چند روز ؟؟!

مادر که می گوید: یک قرن ...!!

بابا یازده سال است که هر وقت می گویند: نام پدر ؟ صدای سوختن دلم را می شنوم ...

بابا مادر هنوز فکر می کند که تو می آیی ...

هر سال من را می فرستد فکه دنبال تو بگردم و خودش خانه را آماده می کند برای آمدنت ...

بابا مادر برای روز تولدم شمع یازده سالگی خرید !

شمع یازده سالگی خرید و من یازده سال بی بابایی ام را فوت کردم !!!

بابا من دلم  تو را می خواهد ... باورت میشود هنوزم که هنوز است، موهایم را نبافته ام !

عزیز جون می گفت: همیشه بابا موهایت را می بافت و حالا که چند تار موی سپیدم را می بیند،

بغضش می گیرد و می گوید : ننه جان اگر بابا ببیند غصه می خورد !!

من هم میان گریه هایم می خندم و می گویم: عزیز جان بگذار غصه بخورد... چقدر نامرد است این

داماد تو ...!!

مرد حسابی نمی خواهی سری به خانه بزنی ؟؟

 

مادر می گوید: بابا بوی بهار نارنج می داد ؟؟!!

دیشب که آمدی به خوابم ...

دیشب که آمدی و سرم را گذاشتی روی شانه های مردانه ات تا گریه کنم، موهایم بوی بهار نارنج

گرفته بود ...

صبح که شد، مادر گفت که می آیی ...

اما میدانم که نمی آیی ..!

بچه های گردان حنظه را پیدا کردی بابا ؟؟!!

پس چرا کسی پیدا نمی شود که تو را برای من پیدا کند ؟!!

 

 

بی بابا نوشت: خدا جان می شود یک کمی بابا برایم بفرستی ؟؟!!

 

آقا نمی آیی ؟!

 

در دفترم هزار معما نوشته ام
یعنی که باز نام شما را نوشته ام

خورشید پشت کوه! ببین دفتر مرا
امشب هزار مرتبه فردا نوشته ام

هر چند مرده ام، به امید کمی نفس
این نامه را برای مسیحا نوشته ام

اصلا قبول، دیر رسیدم سرکلاس
اما اجازه؟! مشق شبم را نوشته ام

عمریست روی تخته سیاه نگاه من
تصمیم...نه! که غیبت کبری نوشته ام

پشت در کلاس فقط گفته ای و من
از درس انتظار تو املا نوشته ام

جان مرا بگیر و بیا! من در این غزل
خود را برای روز مبادا نوشته ام

از عمق چشمهام تمام مرا بخوان!
من نامه ای بلند ولی نا نوشته ام

زنگ کلاس ... بغض تو... موضوع انتظار
از جمعه های غم زده انشا نوشته ام

آقا ببخش! در ورق خیس زندگیم
خطم بدست و باز شما را نوشته ام

سرتاسر حروف الفبات عشق بود
آقا نگو! بدون الفبا نوشته ام

 

 

 

از آن همه خیر و نیکی ات حرف بزن !

از صندلی شریکی ات حرف بزن !

خاموش نشو، نشانه هایت کم نیست

با پای پلاستیکی ات حرف بزن !

 

 

با اشک نوشت :

از همان اول قرار بود این پست هم مثل آب و هوای همیشه ابری دلم طولانی تر شود اما نشد ...!!

تمام دلتنگی هایم را ، بغض های فرو خورده ی احساسم را ، اصلا همه ی قافیه ی غزل هایی که

قرار است روزی سروده شوند، خلاصه می کنم در این چند کلمه که :

 

فرار به دیدار حضرت ماه می روم ...!!

 

این بار به یقین رسیدم که :

                                            بابای ماست خامنه ای ...!! 

 

بعد از دیدار نوشت :

سه شنبه ۱۴/۴/۱۳۹۰

شکر

که حسرت به دل دیدار ماه نماندیم !